حرفهای خود مونی

هر رفتنی رسیدن نیست ولی برای رسیدن راهی جز رفتن نیست...خودت باش بقیه نقش ها همه گرفته شده اند.

 

نوشته شده در دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,ساعت 11:30 توسط علی صاحبی|

 

 

 

 

 

 

 

 

برگ باران خورده پاییزی

 

 

 

 

 

 

 

زیر باران پای پیاده با تورفتن

 

 

 

 

 

 

 

به جنون رسیدن

 

 

 

 

 

 

 

به انتهای جاده به خدا رسیدن

 

 

 

 

 

 

 

پشت شیشه التماس باران صدای ناله ناودان ویک شب رویای که خواب تورا دیدن

 

 

 

 

 

 

 

به تو رسیدن

 

 

 

 

 

 

 

گل شبنم زده صبحگاهی چی می شد تورا همیشه دیدن

 

 

 

 

 

 

 

یه بوسه لبان توچیدن

 

 

 

 

 

 

 

به خدا می سپارمت به امید دوباره دیدن

 

  

نوشته شده در سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:برگ, باران, خورده,,ساعت 18:24 توسط علی صاحبی|

عاشقم باش !که من از ترس نبودنت میمیرم از ترس نخندیدن بیمار میشوم  امروز هم گذشت مثل دیروز مثل هر روز تنها بی یاور التماس چشمانم راببین هزاران حرف نگفته دارم هزارا ن اشک خشک شده منتظر یک تلنگرتا بغض بترکد من حریف دلم نمی شوم  اگر  میروم ومدام به پشت سرم نگاه میکنم بدان دلم را جا گذاشتم تورا جا گذاشتم کافی ایست   دستانم را بگیری و بخواهی که بمانم   دل من از سنگ نیست ازتو دلخورم میرم ولی پاهام نای رفتن نداردبه چشمانم نگاه کن  تا بخوانی انچکه تا حال نگفته ام می خواهم سرم را بروی شانه ات بگذارم و آرام گریه کنم مدتیست گرمای وجودت را حس نکر ده ام دلم تورا میخواهد وعقلم در بندت نیست .

نوشته شده در سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:عاشقم ,باش,,ساعت 18:17 توسط علی صاحبی|

 

 

شب بارانیست وتنهاعابرکوچه تنهایی منم گامهایم خسته اند ؛خسته از رفتن ونرسیدن دل من خانه تو بود خود من اسیر تو چه زندانبانی که از ندینت دل تنگ میشم آن شب بارنی بغض کشت مرا درخیال خود باتو بودم وتو بیخیال من صدا در حنجره خفه شد عشق بار خود رابست .سفرکرد من ماندم و نقش خوشبختی که پشت شیشه غبا ر آلود خاطراتم خاک خورد.دلت ازچه گرفت مگر نمی دانی گلهای آفتاب گردان خانه ام رو به سوی تو دارند و نرگسی های گلدانم نجابت نگاه تورا تفسیر میکنند . جاده ها را رو سفید کردم وانتظاررراروسیاه دراین یک ورق سرنوشت

 

 

 

چه دیدی غیر ازعشق که رمیدی ؟

 

 

نوشته شده در سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:یک, ورق, سرنوشت,,ساعت 18:17 توسط علی صاحبی|

پزشکان معمولا خاطرات جالبی از کار و بیمارانشان دارند.

 

 

 

علت جالب بودن این خاطرات یا بخاطر برخوردهای بانمکی است

 

که بیماران با پزشک یا بیماریشان می‌کنند

 

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:خاطراتی, خواندنی, از, یک, پزشک,,ساعت 18:3 توسط علی صاحبی|

 

 

 

دوست دختر موجودی زنده وبسیار زیبا که با مشخصه های زیر شناسایی آن به راحتی امکان پذیر است

 

 

 

- مانتو جین کوتاه و تنگ

 

 

 

- شلوار از این کوتاها!!!

 


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:طنز ,دوست, دختر, چیست,,ساعت 17:51 توسط علی صاحبی|

 

 

 

 

 

 

 

 نشان فروهر چیست؟

 

 

 

 تقریبا همه ی ما نام "فروهر" به گوشمان خورده، حتی خیلی از ما نشان "فروهر" را به گردن انداخته، از تندیس و یا تصویر آن در منزل یا محل کار خود استفاده میکنیم، اما اطلاعات زیادی درباره ی تاریخچه ی آن نداشته و حتی نمیدانیم این نشان، نمادِ چیست. فقط همین اندازه میدانیم که این نشان، یک نشان ملی است، و متعلق به ایران باستان و آریاییان است.

 


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:فروهر,,ساعت 17:47 توسط علی صاحبی|

 

 

 

 

در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی

 

 

ماراتن یکی از شگفت انگیز ترین مسابقات دو در جهان بود. دوی ماراتن در تمام

 

 

المپیک ها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این

 

مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش می شود.

 

 

ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:درسی, بیاد, ماندنی, از ,دونده ای ,که, آخر, شد,,ساعت 17:44 توسط علی صاحبی|

 

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

 

 

 

پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.

 

 

 

به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن."

 

لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..."

 

خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن."

 

او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.."

 

آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....

 

او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ...

 

اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.

 

او در همان يك روز زندگی كرد.

 

فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"

 

 

 

زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.

 

امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟

 

نوشته شده در دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب: این ,متن, را,دو, بار ,بخوانید,,ساعت 17:42 توسط علی صاحبی|

 

 

امروز صبح که از خواب بیدار شدی،نگاهت می کردم،
امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه،
نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،
از من تشکر کنی، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،
مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی،
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی
فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:
"سلام"، اما تو خیلی مشغول بودی،


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:نامه ای, از ,طرف,خدا,,ساعت 17:39 توسط علی صاحبی|

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد


آخرين مطالب
» جماعت عاشق
» اعتراف...
» عکسایی که شاید تا حالا ندیده باشی....
» از صمیم قلب ...
» خيلي ها دلت رو بشكنن و تو فقط سكوت كني
» یخچال گرایی
» (شکسپیر)
» سنگ قبر...
» سلطان قلب ها
» يه كم بخند....
» آخرین جملات افراد مختلف قبل از مرگ
» پرسشنامه ای که در جهان آخرت باید پر کنید!!!
» مگس قندپرست
» دستان پاک
» آدم
» ثریا...
» بدون شرح...
» باز امتحانا شروع شد...
» موبایل...
» ما...
» زبان پارسی....!!؟؟
» تشبیه
» به سلامتی
» ناشناس
» توصیه به استادو دانشجو-(نامه ابراهام لینکن به معلم پسرش)
» آموخته ام که
» ایمان تو...
» به همین سادگی....
» رفتن
» برگ باران خورده
» یک ورق از سرنوشت من بخوان
» عاشقم باش
» بیصدا اما دلخراش
» خاطراتی خواندنی از یک پزشک
» طنز دوست دختر چيست؟
» فروهر...
» درسی بیاد ماندنی از دونده ای که آخر شد
» این متن را دو بار بخوانید
» نامه ای از طرف خدا....
» انشای کودکانه ...
» از کتاب شاهزاده کوچولو
» راه...

Design By : Pichak