حرفهای خود مونی

آموخته ام که با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، رختخواب خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مي توان مقام خريد
ولي احترام نه، مي توان کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، مي توان قلب خريد، ولي عشق را نه.
آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت
آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با ويبه دور از جدي بودن باشيم


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 18:13 توسط علی صاحبی|

هیجکس نمیتواند ما را بهتر از خودمان بفریبد!!!!!ایمان تو همیشه سبب امان تو خواهد بود.

نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:10 توسط علی صاحبی|

در هیاهوی زندگی دریافتم چه دویدنهایی که فقط پاهایم را از من گرفت درحالیکه گویی ایستاده بودم...چه غصه هایی که فقط سپیدی مویم حاصل شد!درحالیکه قصه ای کودکانه بیش نبود!دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود واگر نه نمیشود. به همین سادگی!کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم بجاش فقط او را نگه میداشتم...

نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت 22:49 توسط علی صاحبی|

هر رفتنی رسیدن نیست ولی برای رسیدن راهی جز رفتن نیست...خودت باش بقیه نقش ها همه گرفته شده اند.

 

نوشته شده در دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,ساعت 11:30 توسط علی صاحبی|

 

 

 

 

 

 

 

 

برگ باران خورده پاییزی

 

 

 

 

 

 

 

زیر باران پای پیاده با تورفتن

 

 

 

 

 

 

 

به جنون رسیدن

 

 

 

 

 

 

 

به انتهای جاده به خدا رسیدن

 

 

 

 

 

 

 

پشت شیشه التماس باران صدای ناله ناودان ویک شب رویای که خواب تورا دیدن

 

 

 

 

 

 

 

به تو رسیدن

 

 

 

 

 

 

 

گل شبنم زده صبحگاهی چی می شد تورا همیشه دیدن

 

 

 

 

 

 

 

یه بوسه لبان توچیدن

 

 

 

 

 

 

 

به خدا می سپارمت به امید دوباره دیدن

 

  

نوشته شده در سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:برگ, باران, خورده,,ساعت 18:24 توسط علی صاحبی|

 

 

شب بارانیست وتنهاعابرکوچه تنهایی منم گامهایم خسته اند ؛خسته از رفتن ونرسیدن دل من خانه تو بود خود من اسیر تو چه زندانبانی که از ندینت دل تنگ میشم آن شب بارنی بغض کشت مرا درخیال خود باتو بودم وتو بیخیال من صدا در حنجره خفه شد عشق بار خود رابست .سفرکرد من ماندم و نقش خوشبختی که پشت شیشه غبا ر آلود خاطراتم خاک خورد.دلت ازچه گرفت مگر نمی دانی گلهای آفتاب گردان خانه ام رو به سوی تو دارند و نرگسی های گلدانم نجابت نگاه تورا تفسیر میکنند . جاده ها را رو سفید کردم وانتظاررراروسیاه دراین یک ورق سرنوشت

 

 

 

چه دیدی غیر ازعشق که رمیدی ؟

 

 

نوشته شده در سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:یک, ورق, سرنوشت,,ساعت 18:17 توسط علی صاحبی|

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد


آخرين مطالب
» جماعت عاشق
» اعتراف...
» عکسایی که شاید تا حالا ندیده باشی....
» از صمیم قلب ...
» خيلي ها دلت رو بشكنن و تو فقط سكوت كني
» یخچال گرایی
» (شکسپیر)
» سنگ قبر...
» سلطان قلب ها
» يه كم بخند....
» آخرین جملات افراد مختلف قبل از مرگ
» پرسشنامه ای که در جهان آخرت باید پر کنید!!!
» مگس قندپرست
» دستان پاک
» آدم
» ثریا...
» بدون شرح...
» باز امتحانا شروع شد...
» موبایل...
» ما...
» زبان پارسی....!!؟؟
» تشبیه
» به سلامتی
» ناشناس
» توصیه به استادو دانشجو-(نامه ابراهام لینکن به معلم پسرش)
» آموخته ام که
» ایمان تو...
» به همین سادگی....
» رفتن
» برگ باران خورده
» یک ورق از سرنوشت من بخوان
» عاشقم باش
» بیصدا اما دلخراش
» خاطراتی خواندنی از یک پزشک
» طنز دوست دختر چيست؟
» فروهر...
» درسی بیاد ماندنی از دونده ای که آخر شد
» این متن را دو بار بخوانید
» نامه ای از طرف خدا....
» انشای کودکانه ...
» از کتاب شاهزاده کوچولو
» راه...

Design By : Pichak